روزی که آیت الله خامنه ای به اشتباه توسط ساواک شکنجه شدند+ تصاویر
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۳۴۴۴۶۵
باشگاه خبرنگاران جوان - محمدرضا علیحسینی در سال ۱۳۵۴ زمانی که هنوز نوجوان دبیرستانی بود، توسط ساواک دستگیر و زندانی شد و به حکم دادگاه محکوم به حبس ابد و ۲۸ سال زندان شد. در زندان با مقام معظم رهبری هم بند شد و خاطرات جالبی از این هم بندی دارد و تا سال ۱۳۵۷ در زندان بود که با پیروزی انقلاب اسلامی به کمک مردم از زندان آزاد شد و با شروع جنگ تحمیلی اسلحه دست گرفت و برای دفاع از انقلاب و کشور عازم جبهه شد تا اینکه افتخار جانبازی نصیبش شد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
دبیرکل کانون زندانیان سیاسی قبل از انقلاب و هم بند مقام معظم رهبری در کمیته مشترک
مختصری درباره زندگینامه خودتان بفرمایید و سپس به این موضوع بپردازید که چه شد وارد میدان مبارزه با رژیم شدید؟
من متولد ۱۳۳۵ در نهاوند هستم. از همان کودکی فاصلههای طبقاتی زیاد را احساس میکردیم. از طرف دیگر رژیم پهلوی سعی داشت طی یک برنامه درازمدت برنامه دینزدایی از جامعه را اجرا کند، اما روحیه توحیدگرایی در بین مردم قوی بود. یادم هست که آن دوره من با بچههای کلاس اول و دوم ابتدایی روزه میگرفتیم.
بیشتربخوانید
کدام شهید رهبر انقلاب را به مسائل سیاسی علاقمند کرد؟ + عکسیکی از تفریحات دلنشین ما این بود که همراه پدرمان به مسجد برویم و در مراسمهایی که در مسجد برگزار میشدند در آنجا جمع شویم. روحیه ما هم متأثر از فضای خانواده و طیف مذهبی جامعه بود. تا اینکه به دوره دبیرستان رسیدیم. در دبیرستان معلمی داشتیم به نام آقای طالبیان که بعد از انقلاب مفقودالاثر شد. ایشان در نهاوند تعدادی از دانشآموزان دبیرستانی را جمع کرده و برای اینها کلاس گذاشته بود.
چه کلاسهایی؟
کلاسهای خارج از دروس دبیرستان، کلاسهای قرآن و معارف دینی. یک مدرسه ابتدایی اسلامی بود که تازه توسط خود ایشان و چند تن از بزرگان شهر تأسیس شده بود و این در دورهای بود که ما به دبیرستان میرفتیم. این مدرسه در زمره مدارس بسیار نادر اسلامی بود که در آن دوره دایر شده بود. این مدرسه در نهاوند دایر شد و ایشان بعدازظهرها برای ما و تعدادی از دانشآموزان کلاس میگذاشت.
برای تدریس در این کلاس کسانی هم از همدان میآمدند، از جمله آقای آسیدکاظم اکرمی که در زمان شهید رجایی وزیر بودند و با این بچهها کار میکردند. کمکم این کلاسها باعث شدند که دوستان و همکلاسیهای ما وارد مسایل سیاسی بشوند. هیئت قرآنی هم بود که شبهای دوشنبه برگزار میشد و پاتوق رفقا و همسن و سالهای دبیرستانی ما شده بود. به وسیله همین دوستان کمکم مباحث سیاسی هم وارد بحثها شد. شاید بشود گفت که نطفه گروه «ابوذر نهاوند» در همین جا بسته شد و کمکم تبدیل به مبارزه رسمی با رژیم شاه و منجر به شهادت شش تن و دستگیری عده زیادی از بچههای نهاوند در ردههای سنی مختلف شد.
علت دستگیری شما چه بود و چند سال زندانی شدید؟
بعد از اینکه عده زیادی از رفقای ما را در سال ۵۲ به عنوان گروه ابوذر دستگیر و در ۳۰ بهمن ۵۲، شش تن از آنان را اعدام کردند.
نام دوستانتان را که اعدام شدند چه بود؟
شهید بهمن منشط، ماشاءالله سیف، روحالله سیف، عباد خدارحمی، حجتالله عبدلی، ولیالله سیف. ما با اینها در همان هیئت، شبهای دوشنبه و کلاسهای آقای طالبیان و مسجد امامزاده و مسجد جامع که مقر فعالیت این دوستان بود، با آنها حشر و نشر داشتیم. من چون یکسال قبل از این جریان به تهران آمده بودم، یکسال آخر را در برنامههای این دوستان نبودم و در سال ۵۲ دستگیر نشدم.
اما بعد از اینکه اینها دستگیر شدند و قبل از اعدامشان، ما گروه ابوذر را دوباره احیا کردیم و مجدداً سازمان دادیم و مقر تشکیلات را از نهاوند به تهران آوردیم و مشی ما هم مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه بود. علت دستگیری بنده هم همین بود. اتهام ما دخول در دسته اشرار و مسلح بود و بنده محکوم به حبس ابد به علاوه ۲۸ سال زندان شدم.
گروه ابوذر نهاوند را چه کسانی تشکیل میدادند؟ چرا اعضای این گروه عمدتاً دانشآموزان دبیرستانی بودند و چه شد که نوجوانانی در این سن یک گروه مسلح تشکیل دادند و قصد داشتند با شاه مبارزه کنند؟
این دوستانی که متشکل شدند و تحت تعلیم شهید طالبیان و سایر دوستانی که اشاره کردم قرار گرفتند، تحتتأثیر دو عامل قرار داشتند. یکی خود حضرت امام و نام ایشان بود و اینکه در وهله اول سمبل مبارزه با رژیم، ایشان بودند و بعد هم آموزههای حسینیه ارشاد بود در آن زمان سخنرانیها و کتابهایی که از آنجا میآمد. در تعیین مشی ما بسیار موثر بود. مشی گروه ابوذر سیاسی مسلحانه بود. اسم گروه هم به این دلیل ابوذر بود که ابوذر یکی از یاران حضرت پیامبر(ص) بود که با اشرافیگری و زراندوزی مبارزه کرده و آدم بسیار خالصی بود و این دوستان هم او را الگو قرار داده بودند و به دلیل بسیار زیادی علیه رژیم شاه مبارزه میکردند. مجموعه دلایل آن دوستان را در این فرصت اندک نمیتوانم بیان کنم و حداقل یک ساعت فرصت میخواهد.
حالا به اختصار برایمان بگویید.
به دلیل همان ظلم و تبعیض و لودگی و هرزگیای که داشت به تدریج سراسر جامعه را فرامیگرفت. وضعیتی که تلویزیون آن موقع داشت. فیلمها و سینماها، اشاعه فحشا و... باعث شد که دوستان دست مبارزه بزنند.
چطور شد که خود شما به عنوان یک نوجوان دبیرستانی وارد این گروه شدید؟
شاید علت اصلیاش این بود که ما مربی خوبی داشتیم. در شرایط سنیای بودیم که بسیار تأثیرپذیر بودیم. فضای فساد در آن موقع خیلی قوی بود و برای جوانان خیلی جذبه داشت، اما در میان تمام آن مفسده، چند معلم پیدا شدند که حرف از عفت و پاکی میزدند که خیلی به دل ما که در سنین ۱۴، ۱۵ سالگی بودیم مینشست. به همین دلیل بود که جوانان همسن و سال ما در نهاوند به جای اینکه به سمت مفسدههایی که در اجتماع وجود داشت بروند، عمدتاً به سمت مذهب و تدین آمدند که واقعاً در موضع مظلومیت قرار گرفته بود و لذا برای نوجوانان جذبه زیادی داشت و لذا چنین جوی در سطح دانشآموزان دبیرستانی نهاوند ایجاد شد.
شما کی دستگیر شدید؟
بهمن ماه سال ۵۳.
علت دستگیری شما چه بود؟
۳۰ بهمن سالروز شهادت ۶ شهیدی بود که خدمتتان عرض کردم و ما در روز ۲۶ بهمن برای گرفتن انتقام خون این ۶ نفر که نهایتاً ۱۷، ۱۸ سال داشتند رفته بودیم. حالا که نگاه میکنیم میبینیم اینها چقدر کم سن و سال بودند و چقدر ناجوانمردانه به جوخه اعدام سپرده شدند. ما در روز ۲۶ بهمن به سراغ کسی رفته بودیم که یکی از عوامل اصلی دستگیری اینها و دادن اطلاعات دربارهشان بود. میخواستیم او را به جزای اعمالش برسانیم.
نامش چه بود؟
چون بچههایش بزرگ شدهاند و دارند در جامعه زندگی میکنند، اجازه بدهید اسمش را نگویم.
پس زنده است و دارد زندگی میکند؟
بله، بچههایش هم بزرگ شدهاند.
نفوذی بود؟
مأمور دولت برای این کار بود. رییس قسمتی بود که در نهاوند این کارها را انجام میداد.
بعد از انقلاب دستگیر و محاکمه نشد؟
چرا. به هر حال قضیهاش گذشت و رفت. علت دستگیری ما این بود که رفته بودیم او را به سزای اعمالش برسانیم که در آن وضعیت و شرایط خیلی مسوله مهمی بود. دو ساعت قبل از اینکه اقدام کنیم دستگیر شدیم.
بعد از دستگیری، شما را کجا بردند؟ شرایط زندان را برایمان تعریف کنید. چقدر شکنجه شدید؟ چه شرایطی در زندان حاکم بود؟
ما را در نهاوند و موقعی که رفته بودیم این کار را انجام بدهیم دستگیر کردند. ۲۴ ساعت هم ما را نگه داشتند و با ساواک تهران هماهنگ و ما را به تهران منتقل کردند. در نهاوند فشار و شکنجه به آن صورت نبود، اما به محض اینکه وارد کمیته مشترک شدیم، مرا به جایی بردند که ارتشبد نصیری بود. او دو سه تا سئوال از من کرد و بعد هم به مأموران گفت این را ببرید و استخوانهایش را برایم بیاورید.
ارتشبد نعمت الله نصیری رییس ساواک
خود نصیری این حرف را زد؟
بله. شاید فکر کرده بود آدمهای خیلی مهمی را گرفتهاند یا اینکه تصادفی در آنجا بود. ما را اول مستقیم بردند پیش نصیری. او بعد از انقلاب که دستگیر شد، ادعا میکرد که شکنجه وجود نداشته. به هر حال دو سه تا سئوال از من کرد و گفت: داری دروغ میگویی و بعد هم گفت او را ببرید و شکنجهاش بدهید و استخوانهایش را برایم بیاورید. بعد هم انواع و اقسام شکنجهها شروع شد.
شکنجهگر و بازجوی شما چه کسی بود؟
بازجوی من فردی بود به نام اردلان که اسم مستعارش بود. بعداً هم نفهمیدم چه شد و چه بلایی به سرش آمد. حسینی شکنجه میکرد و اصل شکنجهها را او انجام میداد.
چه شکنجههایی شدید، چه حکمی گرفتید و کجا زندان رفتید؟
ما چون یک گروه مسلح بودیم که دستگیرمان کرده بودند، انواع شکنجهها را روی ما امتحان کردند. کسانی که به عنوان گروه مسلح میگرفتند با کسانی که به خاطر اعلامیه یا کتاب دستگیر میشدند، تفاوت اساسی داشتند. کسانی را که از آنها اعلامیه میگرفتند سر فرصت به حسابشان میرسیدند، ولی امثال ما را از همان لحظه ورود، هر چه که در توان داشتند به سرمان میآوردند، چون گروه مسلح گرفته بودند. از کابل و آپولو و آویزان کردن و سوزاندن با سیگار، انواع شکنجههایی را که بعد از انقلاب تعریف کردند، در مورد ما به کار بردند.
کمیته مشترک
چند سال زندان برای شما بریدند؟
من محکوم به حبس ابد به علاوه ۲۸ سال شدم. یعنی حبس ابد سر جای خودش بود، ۲۸ سال هم جمع مواردی بود که سرجمع شده بود.
یعنی اگر انقلاب نمیشد تا حالا در زندان بودید؟
قاعدتاً باید اینطور میبود، چون آدمهایی بودند که ۳۰ سال در زندان بودند و با انقلاب آزاد شدند. من در زندان کمیته مشترک بودم که در آنجا اتفاق بسیار جالبی هم برایم رخ داد که اگر خواستید نقل خواهم کرد. صددرصد.
به چه زندانی رفتید و با چه کسانی همبند بودید؟ خاطراتی را از بزرگانی که با آنها همبند بودید، تعریف کنید.
در کمیته مشترک که بودم، در دورهای که شکنجه میشدم در زندانی انفرادی بودم. بعد شکنجهها سبکتر شدند، ولی من دیگر از لحاظ جسمی از پا افتاده بودم و مرا از سلول اینطرف راهرو به سلول آنطرف راهرو بردند. من نمیتوانستم راه بروم و خودم را روی زمین میکشیدم.
بعد وارد سلول شماره ۲۰ در بند ۱ موزه عبرت فعلی شدم. سلول تاریک بود و چشم آدم خوب نمیدید. بعد که چشمم کمی عادت کرد، دیدم چند نفر آنجا نشستهاند. وقتی که نگهبان در را بست و رفت، با من حال و احوال کردند و پرسیدند اسمت چیست؟ گفتم: علیحسینی. ایشان هم گفتند: اسم من هم علیحسینی است. من خیلی جا خوردم که در این زندان فامیل نداشتم. گفتم: اسم کوچک من محمدرضا و فامیلم علیحسینی است. ایشان هم گفتند: من سید علی حسینی خامنهای هستم. وقتی ایشان این را گفتند، من با همان بدن زخمی پریدم و ایشان را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
رهبر انقلاب در کمیته مشترک
دلیلش هم این بود که من در بیرون ایشان را میشناختم. ایشان جزو روحانیون مبارز بودند و دو ماه قبل از اینکه دستگیر بشوم، در مسجد جاوید تهران در نزدیکی خیابان ملک، ایشان سخنرانی داشتند و ساواک آمد و نگذاشت که ایشان سخنرانی کنند. ما هم جوان کم سن و سالی بودیم و شروع کردیم به اللهاکبر گفتن. آن موقع مثل حالا نبود که شما برای خودت شعار بدهی و هر چه دلت میخواهد بگویی. همان اللهاکبر گفتن، بعدش کلی مکافات داشت. از طرف ساواک آمدند و پشت میکروفون گفتند که برای ایشان مشکلی پیش آمده و ما به شما قول میدهیم ایشان فردا میآید. بر اثر قولی که آنها دادند ما متفرق شدیم و فردا شب رفتیم و سخنرانی هم انجام شد.
بعد هم دیگر با ایشان بعد از صبحانه کلاس داشتیم. یک کلاس دو نفری قرآن و نهجالبلاغه داشتیم. کلاً در مواقعی که ما را برای بازجویی نمیبردند، وقتمان پر شده بود و صحبت میکردیم و به شوخی میگفتیم کلاس چقدر شلوغ است. من یکی که انسان هستم، بقیه هم چقدر ملایک نشستهاند. به هر حال دوران خیلی خوبی بود.
چند نفر با حضرت آقا در آن سلول بودید؟ سلول دونفره بود؟
سلول تکنفره بود، ولی تا چهار نفر را هم در آن سلولها جا میدادند. ما دو نفری بودیم و بعد دو نفر دیگر را هم پیش ما آوردند. فکر میکنم آن دوره یک ماهی طول کشید.
دو نفری که اضافه شدند چه کسانی بودند؟
اسم کوچکشان خاطرم هست. یکی هوشنگ و یکی دیگر ساسان بود. بعدها هم خیلی پیگیری نکردم که پیدایشان کنم.
آنها مذهبی بودند؟
نه، آن دو تا غیرمذهبی بودند. بله. زمان خیلی دقیق یادم نمیآید، چون مدام ما را میبردند و میآوردند و شرایط طوری نبود که آدم خیلی روی این چیزها دقیق بشود. ساسان را بعد از چند روزی آوردند. زمان را خیلی دقیق نمیتوانم بگویم که چقدر او و چقدر این بود، ولی از نظر تعداد نهایتاً به ۴ نفر هم رسیدیم. دو تا مذهبی، دو تا غیرمذهبی.
یکیشان هوشنگ اسدی، همسر نوشابه امیری روزنامهنگاری است که الان در ایران اینترنشنال فعالیت میکند.
هوشنگ اسدی و همسرش نوشابه امیری
شما که یکماه با آقای خامنهای همسلول بودید. اگر بخواهید مهمترین ویژگی ایشان را که کمتر به آن اشاره شده است برشمارید، کدام است؟
خاطره کوچکی را در این زمینه برایتان تعریف میکنم. دیگر نمیدانم اسمش را چه ویژگیای میشود گذاشت، ولی اصل موضوع را میگویم. یکی از همسلولیهای ما ـ ساسان ـ حالت بهتزده پیدا کرده بود. یعنی در اثر فشار محیط کنترلش را از دست داده بود و صاف مینشست و فقط نگاه میکرد. نه میتوانست حرف بزند، نه میتوانست غذا بخورد. حتی ادرارش را نمیتوانست نگه دارد. کلاً خودش را باخته بود و حضرت آقا غذا به دهانش میگذاشت.
کمونیست بود؟
بله. حتی طوری بود که خودش را خراب میکرد. گاهی اوقات در اثر فشارهای شدید محیط و شکنجهها این حالتها به افراد دست میداد. او هم اینطور شده بود، ولی با اینکه کمونیست و از نظر عقیدتی کاملاً در مقابل ما بود، ولی حضرت آقا به جزییات زندگی او میرسید، غذا به دهانش میگذاشت، تیمارداریاش میکرد، لباسش را میشست، بلندش میکرد، او را مینشاند، میخواباند. کارهایی که ما انجام نمیدادیم یا خیلی سختمان بود که انجام بدهیم. ولی ایشان با کمال لطف و محبت و مهربانی برای کسی که حتی خدا ناباور هم بود این کارها را انجام میداد.
در آن شرایط حتی حرف زدن با همسلولی هم صلاح نبود. یعنی ممکن بود همسلولی برود و در بازجویی و زیر شکنجه بگوید که همسلولی من گفته مقاومت کن و این حرفها را زده. ولی ما هر بار که میخواستیم برای بازجویی برویم، ایشان زیر گوشمان آیه قرآن میخواند و « فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظا» (یوسف/64) میگفت و ترغیب بر مقاومت میکرد. در چنین شرایطی معمولاً این کار را نمیکنند، چون طرف زیر شکنجه لو میدهد که طرف مرا تشویق میکرد که مقاومت کنم و خود همان داستانی میشود.
خلاصه روزگار خیلی خوبی بود تا بعد که ما را به زندان قصر بردند و در آنجا اخوی حضرت آقا، آقا سید هادی را دیدیم و حضرت آقا به من فرمودند که وقتی رفتی قصر و اخوی را دیدی سلام برسان و بگو ما در اینجا حالمان خوب است که رفتیم و همینطور هم شد و ما آقا سید هادی را در زندان قصر دیدیم. من تا بهمن ۵۷ در زندان قصر بودم و در اول بهمن ۵۷ به وسیله مردم آزاد شدیم.
به افراد شاخصی که در زندان قصر دیدید اشارهای داشته باشید.
مدتی شهید رجایی در زندان قصر بود.
گروههای دیگر چطور؟
مدتی که در بندهای ۴ و ۵ زندان قصر بودیم، هم رجوی، هم موسی خیابانی بودند. داستان آنجا خیلی مفصل است که در رابطه با اینها چه اتفاقاتی افتادند. کادر مرکزی مجاهدین ـ یقعوبی، ابریشمچی و... ـ در آنجا بودند و در سال ۵۵ آنها را به اوین بردند.
از تفاوت نگاههای اینها با طیفهای مذهبی برایمان بگویید.
رجوی در آن موقع خواب ریاست جمهوری میدید، در حالی که بزرگان ما در عالم شهادت و فداکاری و ایثار بودند و ابداً در این فکرها نبودند که روزی مقامی به دست بیاورند، ولی رجوی در آن موقع (سال ۵۵) خواب ریاست جمهوری میدید و رفتارها و کنشهایش طوری بود که یعنی قرار است رییسجمهور بشود. البته بحث درباره رجوی زیاد است.
گفته میشود که او ساخته و پرداخته خود ساواک بوده و از طریق سازمان سیا وارد قضایا شده. این حالتی که او داشت این فرضیه را تقویت میکند که قطعاً از طرف ساواک تقویت میشد و مدارکش هم فراوانند. همچنین مدارکی وجود دارند که موساد هم از او حمایت میکرد و لذا او خودش را جهانی میدید. از منش و روش او پیدا بود که کلاً خودش را در فضای دیگری میبیند. ما بعدها فهمیدیم که علت این رفتارها در زندان این بود که پشتش به جاهایی گرم بود. در حالی که بنده خدا، شهید رجایی و دوستان دیگر بیشتر روی مسایل مبارزاتی و انسانی کار میکردند و اصلاً در چنین عوالمی نبودند.
جالبترین خاطرهتان با حضرت آقا چه بوده؟
بد نیست این را هم بگویم که در کمیته مشترک وقتی میخواستند کسی را برای بازجویی ببرند، اسامی خانوادگی را صدا نمیزدند که طرف لو نرود و اسم کوچک افراد را صدا میزدند و مثلاً میگفتند علی. هر کسی که اسمش علی بود باید از توی سلول داد میزد که من. بعد نگهبان میآمد و آرام میپرسید فامیلیات چیست؟ یک روز نگهبان آمد و داد زد علی! و من گفتم ۲۰. آمد و در را باز کرد و پرسید: فامیلیات چیست؟ حضرت آقا فرمودند: حسینی، گفت: پیراهنت را بینداز روی سرت و بیا. ایشان را بردند. یک ساعت بعد دیدیم ایشان را در حالی که حسابی کتک خورده بود آوردند. نگو که بازجوی من به نگهبانها میگوید بروید علیحسینی را بیاورید. یک چیزی در مورد من لو رفته بود و اینها چیزی را کشف کرده بودند که من قبلاً لو نداده بودم. بازجو گفته بود بروید و علیحسینی را بیاورید و حسابی بزنید و بعد مرا صدا بزنید تا ببینم چرا قبلاً این مطلب را نگفته. خلاصه حضرت آقا را به جای ما میبرند و حسابی میزنند.
بعد هم میروند و به بازجو میگویند بیا! ما ایشان را حسابی زدهایم و برای حرف زدن کاملاً آماده است. بازجو میآید و میبیند که متهم را اشتباهی آوردهاند و شروع میکند به داد و فریاد و فحش دادن به کسانی که حضرت آقا را اشتباهی برده بودند. بازجوها هم از اینجور اتفاقات بدشان میآمد و دلشان نمیخواست متهم بازجوی دیگری را بازجویی کنند. بالاخره بین خودشان رقابتها و حساب و کتابهایی داشتند. به هر حال سر نگهبانها داد و بیداد میکند و ما دیدیم که حضرت آقا را خونین و مالین و کتکخورده آوردند. ما به هر حال یک کتک خوردن را به حضرت آقا بدهکاریم.
بعد از انقلاب آیا با رهبر انقلاب ملاقات داشتید؟
من تا سال ۶۸ به سراغ ایشان نرفتم. در زندان که بودیم، ایشان فرمودند آزاد که بشوم میروم و به پدر و مادر شما سر میزنم و میروم و آنها را میبینم. ما سرگرم کار خودمان بودیم. آن موقع من معاون توسعه انسانی مخابرات ایران بودم. زنگ زدم به دفتر حضرت آقا و گفتم من علیحسینی هستم و همسلول حضرت آقا بودم و میخواهم بیایم و ایشان را زیارت کنم. بیشتر از دو سه روز طول نکشید که تماس گرفتند و گفتند بیا. خلاصه رفتم و ایشان بسیار برخورد شیرینی داشت. از سال ۵۳ تا ۶۸ همدیگر را ندیده بودیم، اما به محض اینکه وارد شدم، ایشان گفت: آقای محمدرضا علیحسینی، فرزند حسنعلی و مزاح و شوخی.
نشست بسیار شیرینی بود و حضرت آقا به آقای موسوی کاشی که آنجا بود فرمودند که ایشان هر وقت خواست بیاید تسهیلات را فراهم کنید که راحتتر بتواند بیاید. ما هم در موقعیتهای مناسب از محضر ایشان بهرهمند میشدیم. ایشان در همان جلسه اول ملاقات، بدون اینکه من یادآوری کنم، عذرخواهی کردند که نشد به پدر و مادر من سر بزنند. به هر حال آن زندان دوران خیلی خوشی بود و هر وقت که خدمت ایشان رفتم، همان خاطرات مرور شدند. مشغلههای متعدد ایشان بهقدری زیادند که بهرغم شوق دیدارشان، روا نیست زیاد مزاحمشان بشویم.
منبع: فارس
انتهای پیام/
منبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای کمیته مشترک بعد از انقلاب زندان قصر علت دستگیری رفته بودیم گروه ابوذر دستگیر شد علی حسینی گروه مسلح سال زندان هم سلولی شکنجه ها حضرت آقا کلاس ها هم سلول حبس ابد آن موقع دو نفر بچه ها هم بند ۲۸ سال بعد هم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۳۴۴۴۶۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
انتشار اسناد ساواک درباره بازرسی از همسر سیدمصطفی خمینی
فرزند آیتالله مرتضی حائری یزدی و نوه مؤسس حوزه علمیه قم، عروس رهبر انقلاب ۱۳۵۷ و همسر سیدمصطفی خمینی؛ هرکدام این نسبتهای خانوادگی کافی بود تا معصومه حائری یزدی تحتنظر و مراقبت ساواک باشد.
به گزارش ایسنا به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامی، معصومه حائری یزدی پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۸۶ سالگی درگذشت و هشتم اردیبهشت پس از تشییع در حرم حضرت معصومه (س) در بقعه شیخ فضلالله به خاک سپرده شد. محل دفن او از این جهت نمادین است که بقعه شیخ فضلالله نوری در سالهای دور محل ملاقات امام راحل و آیتالله مرتضی حائرییزدی بود که بهجز همکاری در هیئت مصلحان حوزه، هرروز هنگام غروب آنجا باهم گفتوگو میکردند.[1]
ازدواج سیدمصطفی و معصومه در سال ۱۳۳۳، پیوند دو خاندان خمینی و حائری یزدی بود؛ این زندگی مشترک پس از ده سال با تبعید سیدمصطفی خمینی همراه پدر، وارد مرحله تازهای شد و تا زمان شهادت همسر در اول آبان ۱۳۵۶، معصومه حائری بارها برای دیدارش به نجف رفت و برگشت.
یکی از سندهایی که در آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی وجود دارد (شماره پرونده ۳۹۲) ، موافقت اداره کل سوم ساواک با درخواست معصومه حائری برای صدور گذرنامه جهت مسافرت به عراق را نشان میدهد.
طبق این اسناد، شهربانی کل کشور در نامهای محرمانه از ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور درباره تقاضای صدور پروانه خروج از کشور استعلام میگیرد:
«شهربانی کل کشور
تاریخ ۴۶/۶/۱۳
از شهربانی کل کشور (اداره اطلاعات)
به تیمسار ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور
درباره معصومه حائری یزدی فرزند مرتضی شناسنامه ۶۹۲۳۵ قم متولد ۱۳۱۷
نامبرده بالا طی تسلیم شرحی اعلام نموده مدتی قبل برای دیدار بستگان خود از عراق به ایران مراجعت و جهت بازگشت به کشور مزبور به منظور ملحق شدن به همسرش حاج سیدمصطفی خمینی تقاضای صدور پروانه خروج نموده است. خواهشمند است دستور فرمائید نسبت به انجام درخواست مشارالیها نظریه اعلام دارند.
رئیس شهربانی کل کشور . سپهبد مبصر از طرف سرتیپ صمد پاکپور»
اداره کل امنیت داخلی ساواک در گزارشی خیلی محرمانه دستور میدهد که ضمن موافقت با عزیمت عروس آیتالله خمینی در موقع خروج او بازرسی بدنی شود:
«سازمان اطلاعات و امنیت کشور
تاریخ: ۴۶/۶/۱۹
گزارش
درباره: بانو معصومه حائری یزدی (همسر مصطفی خمینی فرزند آیتالله خمینی)
محترماً به عرض میرساند شهربانی کل کشور صلاحیت مشارالیها را جهت صدور پروانه خروج به مقصد کشور عراق از ساواک استعلام نموده است.
با توجه به اینکه همسر مشارالیها در عراق بسر میبرد و قبلاً هم با عزیمت او موافقت گردیده در صورت تصویب ضمن موافقت با عزیمتش در موقع خروج او از مرز ضمن بازرسی وسائلش توسط بانوئی بازرسی بدنی هم انجام شود.»
در نهایت اداره کل سوم ساواک با سفر او به عراق موافقت میکند:
«سازمان اطلاعات و امنیت کشور
از اداره کل سوم
به مدیریت کل اداره نهم (۹۱۱)
درباره: معصومه حائری یزدی فرزند سید مرتضی
بازگشت ۹۱۱/۷۸۶۹-۴۶/۶/۱۸
عزیمت مشارالیها به کشور عراق از نظر این اداره کل بلامانع است.
مدیرکل اداره سوم. مقدم۴۶/۷/۱»
رفتوبرگشت همسر سیدمصطفی خمینی به ایران در سالهای بعد هم از سوی ساواک تحت نظر بود؛ یکی در سال ۱۳۵۵ گزارش ساواک قم درباره سفر بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) با معصومه حائری یزدی (همسر مصطفی خمینی) و نوههای ایشان از عراق به تهران و قم به منظور دیدار اقوام.
در این گزارش با موضوع «ورود همسر و عروس خمینی به ایران» آمده است: « روز پنجشنبه ۳۵/۴/۳ همسر خمینی به اتفاق عروسش (همسر مصطفی) و نوههایش از بغداد وسیله هواپیما وارد تهران شدند. همسر خمینی به منزل پدرش رفته و چند روزی برای دیدن خویشاوندانش در تهران خواهد ماند ولی همسر مصطفی (عروس خمینی) به قم آمده و به منزل آقا مرتضی حائری وارد شده است. همسر محمدعلی موسوی که دختر آقای بنابی است و در نجف با عروس خمینی سابقه دوستی داشته در قم به ملاقات ایشان رفته بود و از قول وی نقل میکرد که آقای خوئی اخیراً که خواست درس شروع کند کسی را نزد آقای خمینی فرستاد و از ایشان صلاح کرد و به صلاح آقای خمینی درس را شروع کرده است لکن خود خمینی تاکنون درس شروع نکرده و از وضع آنجا بسیار ناراحت است. وی افزوده بود که وضع آخوندها در نجف فعلاً تا حدودی خوب است و افرادی که از طرفداران خمینی هستند به هیچ وجه مورد تعرض حکومت واقع نمیشوند بلکه از دیگران آزادتر زندگی میکنند ولی حوزه نجف بسیار محدود شده است و اضافه کرده بود که محمدعلی منتظری هم در نجف است و اکثراً به مسافرت میرود.
نظریه شنبه - نظری ندارد.
نظریه یکشنبه - مفاد گزارش صحیح است. همسر مصطفی خمینی دختر آقای مرتضی حائری است که به منطور دیدن والدین و خویشاوندانش به ایران مراجعت کرده و به قم آمده. ضمناً همسر خمینی هم دختر ثقفی است و والدینش در تهران سکونت دارند. نامبرده مسلماً پس از مدتی طبق معمول به منظور دیدن فرزندانش به قم خواهد آمد.
نظریه دوشنبه - نظریه یکشنبه مورد تایید میباشد. ضمناً دو برگ فتوکپی نامه خمینی و همسرش که برای دخترشان به آدرس قم ارسال شده جهت مزید استحضار به پیوست تقدیم میگردد.
نظریه سهشنبه - مفاد گزارش خبر و نظرات داده شده مورد تائید است.»
چند ماه پس از شهادت آیتالله سیدمصطفی خمینی، اداره کل سوم ساواک در ۲۲ تیر ۱۳۵۷ از ساواک اراک برای تحقیق در زمینه بازگشت فرزند و همسر او به قم استعلام کرد: «طبق اطلاع نوه خمینی به نام حسین مصطفی خمینی فرزند مصطفی به اتفاق مادرش به ایران عزیمت و گویا در قم سکونت دارد. سریعاً در این زمینه تحقیقات لازم معمول نتیجه اعلام - ثابتی
گیرنده - سازمان قم جهت اقدام لازم و اعلام نتیجه»
سه ماه بعد نمایندگی ساواک در کویت در گزارشی خیلی محرمانه، منشأ تأیید نگرانی آیتالله شهابالدین مرعشی نجفی و علمای تهران و قم از محاصره منزل امام خمینی توسط دولت عراق را «همسر مصطفی مرحوم» عنوان کرد:
«موسویان ضمن یک تماس تلفنی با شیخ فتوت در کویت به او گفته آقایان نجفی مرعشی و چند تن از علماء در تهران و قم اطلاع پیدا کردهاند که منزل آقا (خمینی) را دولت عراق محاصره کرده و آقایان ناراحت هستند. شما تحقیق کنید و نتیجه را به ما بگوئید. شیخ فتوت هم کوشش کرد که مستقیما با منزل خمینی تماس بگیرد ولی نتوانست و سپس به منزل پسرش مرحوم مصطفی تلفن کرد و عروس خمینی موضوع را تأیید و اضافه نمود که آقا برای نماز و زیارت به حرم میروند ولی خیلی از این وضع ناراحت هستند و دولت عراق تحت عنوان محافظت از آقا این کار را میکند اما چون اعتراض کردهاند قرار است تا فردا مأمورین را بردارند و لذا فردای روز بعد شیخ نامبرده تلفن کرده و متوجه شده که منزل از محاصره خارج شده است.
نظریه منبع - زمانیکه مصطفی خمینی زنده بود شیخ فتوت به لحاظ روابط و آشنایی قبلی با او از قم به منزل آنان در عراق میرفت و با این لحاظ عروس خمینی او را کاملا میشناسد و مطالبی را که میگوید صحت دارد.
نظریه ۱ - مفاد گزارش و نظریه منبع صحت دارد.
نظریه ۲- نظریه ۱ مورد تأیید است.»
پینوشت:
1- زندگانی زعیم بزرگ عالم تشیع آیتالله بروجردی، علی دوانی، ص 313
انتهای پیام